سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درس و فراگیری دانش، مایه باروری شناخت است . [امام صادق علیه السلام]

سروته یه کرباس
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:3بازدید دیروز:0تعداد کل بازدید:59084

همون :: 86/6/22::  5:41 عصر

سلام

من همونم که هستم.همونی که شاید باهاش چشم تو چشم شدی یا بدون اینکه سرت رو بالا بیاری از کنارش گذشتی!

می دونی؟

اصلا مهم نیست که منو می شناسی یا نه! مهم اینه که هنوز من ، خودمو نشناختم.یعنی شناسونده نشدم! لااقل تو محیط گرم و صمیمی خانواده که اینطوریه.اصولا تو خونواده ی ما همه اهل همفکری و تدبیر و روشنفکری اند.

منو خیلی تحویل میگیرن...حساب روم باز میکنند.افکارم رو که دیگه نگو!اصلا براشون یه سمبل به تمام معنای نبوغم!!!

مثلا وقتی گفتم که چقدر دنیا شلوغ پلوغه و زندگی ها انگار قاطی پاطی شدن و آدم ها دارند الکی پیچ و تاب می خورند،بابام یه نگاه واقعا تاثیرگذار _ که معادل دیرینش عاقل اندر سفیه ست_ انداخت و گفت:همش از بیکاری و راحت تو خونه نشستنه.نرفتی ببینی مردم چه جوری دارن زندگی میکنن.پاشو این فکرارو بریز دور که اگه بری در نونوایی محلت هم نمی ذارن...

_ دنیا شلوغ پلوغه؟! آره دیگه !مثل تو شلخته کم پیدا نمیشه.یکی ولیده مثل تو کافیه که دنیا رو چه عرض کنم،زمین و زمانو به شلخته بازر بکشه.(عزیز بود که داشت با جارو برقی پرزای فرش دستباف یادگار آقاجون رو میکند تا دلش از بابت تار و پود فرش پرزدار راحت بشه)

تینا که همزاد فکری منه،سوزن رو فرو کرد تو پارچه و گفت:پاشو پاشو! به جای این چرت و پرتا بیا یه سوزن دست بگیر که فردا اگه گفتن سوزن ،نگی خوردنیه؟! همینه دیگه دانشگاه آدمارو به این روز می ندازه.عزیز دلم دنیا شلوغ پلوغ نیست.مخت ترافیک شده...

و این نمونه ی یک بحث خیلی جدی و مهم بود که در خونواده من اینقدر شفاف و صریح به بحث و گفتگو گذاشته شد!

بگذریم:

عارضم خدمتتون ،دیدیم تو این چهارماهه که وبمون آنفولانزای قالب گرفته و سیستمش ریخته به هم،یه جورهایی ما هم کم کم داشتیم غمباد می گرفتیم.والله دلمون تنگ شده بود اما چه باید میکردیم دیگه؟

ناسلامتی مثل بچمون شده بود و خودشو چپونده بود تو زندگیمون و...

احوالش رو از باران (حمیده ها!)می پرسیدم.زنده بود،شکر!اما آخه با من دیگه چرا؟! ناز کردن اون هم برای ما که همه هستش بودیم ؟!

همین دیگه...دوست داشتم بازم دو کلوم حرف بزنم،شعر کپی کنمو این جور چیزها.به خودمون که اومدیم دیدیم که عشق وبلاگ نویسی اون هم سرو دست شکسته،تک تک هسته و سیتوپلاسم و غشاء سلولی و...رو گرفته.البته خودم اینو فهمیدم.بقیه برای اینکه غصه دار نشم میگفتن:هیچیش نیست از ضعیفیه! حالا هی برو تو اون دانشگاه خودتو خفه کن...الهی چی چی نشی که فقط حرص به ما میدی! همه کارات دردسره...

بماند رفتیم خونه ی خانجون.اومدیم نفس بکشیم که...خانجون نمیدونم رفت از یه عطاری،همسایه ای،دکتر گیاهی ای...یه صد گرم خاکشیر وسمبل تیو وگل گاو زبون گیر آورد و با لاله ی گوش خرچنگ و پای چپ میگو و مخ گنجیشک توی پوست هندونه جوشوند و با زبون خوش به خورد مای دست وپا بسته داد.

بازم عارضم خدمتتون که بماند چه کشیدم از انواع پیچش های مری و معده وروده و چه وزنی کم کردیم تو این چند روز.اخه شما بگید این رسمشه؟ببین چه جوری می زنند تو ذوق یه جوون خوش فکر،خوش زبون،خوش قلم!!!

ما هم یه همفری با خودمون کردیم و گفتیم حالا که این((پرشین بلاگه))اینطوری بچمونو به ویروس کشوند،ما هم میریم سراغ یکی دیگه.حالا کی بهتر از ((پارسی بلاگ)) _ این هم پیام بازرگانی_

این وبلاگ جدید همونه ست.با یه تیپ جدید و به قول بزرگ اندیشان ،اهداف نوین!

از هم اندیشی خانواده ام می گم و از حرف ها و نصیحت های سازنده ای که سر موضوعات مختلف تو گوش من فرومیکنند...علاوه براینبرای تنوع حکایت هایی با عنوان عتیقه مینویسم.البته اگه یه مطلب غیرعادی هم دیدید زیاد متعجب نشید و سعی کنید در مقابل بالا رفتن ابروها و گشادشدن چشمهاتون از خودتون مقاومت نشون بدین!!!

 به هرحال من همونم؛سرو ته یک کرباس.حالا هرجور راحتی.اومدی قدمت روی چشم.نیومدی هم خب نیومدی دیگه،چکارکنم؟!

فعلا یاعلی.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

59084

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
سروته یه کرباس
::لوگوی دوستان::



















::اشتراک::